❤❤*خاطرات من*❤❤

فقط بیا حالشو ببر

سیلام دوستان گلیم.حالتون؟احوالتون؟خوبین؟خدارو شکر

من توی این وبلاگ بیشتر خاطره مینویسم تا چیزای دیگه.امیدوارم از ته دل خوشتون بیاد

خواستین نظر بذارین نخواستین هم خیلی رک نذارید التماس نمیکنم هرکاری دلت میخواد بکن من هی مینویسم هی مینویسم این قدر مینویسم که ......که......مینویسم دیگه به بقیش چیکا دارین.

یادتون نره تو نظر سنجی شرکت کنید

چند تا نکته هست که لطفا توجه کنید:

1-نظر های خصوصی عمومی میشوند.

2-نظر هایی که در آن از حرف های بد استفاده شده است پاک میشوند.

3-نظر هایی که راجع به تبلیقات است در کمال آسودگی و با یک کلیک حذف خواهند شد.

دوستون دارم فراوووووووووووووووون

بلید خوش بذگلونید حسابی.عقده هر چی ناراحتی تو بدنته خالی کن دوست عزیزم

بای تا های بعدی

نوشته شده در یک شنبه 22 مرداد 1398برچسب:,ساعت 7:44 توسط ملیــــــــــــــکا| |

سلام دوستای گلم نتونستم خودم رو کنترل کنم نیام تو این وبلاگ بنویسم

به هر حال میخوام بنویسم

الان هم میخوایم برای مهمونی روز جمعه که خونه ی ماست ژله بدرستیم

همه فامیل میاد.دو تا دایی هام یعنی دایی داوود و دایی عبدالرضا و خاله بزرگم و عروس و بچه هاشو و شاید دامادش.

میخوایم حسابی بخندیم حرف بزنیم شاد باشیم تازه میخوام فیلم جشن تکلیفم رو هم بذارم ببینیم

فردا هم میریم خونه ی دایی داوود الانم تو یاهو دارم با مهدیه دختر داییم که 3 دبیرستانه میچتم دختر گلیه دوسش میداریم

خوب میدونید چند روزی لوکس بلاگ قاطی کرده اگر شد قاطی نبود روز به روز میام خاطره هامو میگم موافقین؟؟؟؟؟؟

نباشین هم میام کاری به شما ندارم

مواظب خودتون و خوبیهاتون هم باشید

بای تا های بعدی

پ.ن:به سوال پست قبلی ام توجه کنید عکس اتاقم رو بذارم یا نه؟؟؟؟

نوشته شده در پنج شنبه 1 شهريور 1391برچسب:,ساعت 23:48 توسط ملیــــــــــــــکا| |

قبل از این که برم بخوابم یک سوال کنم دقت کنین

دوست دارین عکس اتاقم رو بذارم تو وبلاگم؟؟؟

من اتاق شلوغ رو خیلی دوست میداریم ولی مجبورم مرتب کنم

به این سوال جواب بدید

بای

نوشته شده در سه شنبه 31 مرداد 1391برچسب:,ساعت 7:23 توسط ملیــــــــــــــکا| |

سلام سلام خبر بد

من تا 14 یا 15 روز شاید نیام ولی بعدش انشاالله اگه حوصله شد میام اگر هم نشد میره تو مدرسه ها و معلوم نیس مامی و ددی نت بگیرن یا نه؟؟؟؟!!!!

میدونید کلا از این وبلاگ زده شدم نیدونم چرا؟؟؟؟!!

به هر حال ددی قول داده تو مدرسه ها به خاطر یک موردی نت بگیره حالا بگیره هم من نیتونم زود زود بیام میدونی چرا؟؟؟

چون که امسال خیلی باید درس بخونم برا آزمون ورودی.امسال میرم شیشم

فکر کنم تو فامیل من و مادربزرگم فقط هستیم که رفتیم شیشم البته + پسر  دایی ام محمد رضا

خوب از بی خوابی سرم درد میکنه دلم داره میضعفه دیشب ساندویچ خوردیم گنده بود 1 سومش رو نخوردم الان دارم میضعفم شیطونه میگه برو داغ کن بقیشو بخور

راستی عیدتون هم مبارک نیومدم نشد به موقع بگم

قربون خدا برم میگه یک ماه هیچی نخورین بعدش شروع کنین به خوردن

مامی جونم نگرانه هی میاد میگه ساعتو نیگاپاشو بعد هم میگه اگه بذارم بابات نتو دوباره وصل کنه!!!!!

من برم راستی یک خبر میخوام اگر جرعت پیدا کردم چتریم رو بزنم خوشمل بشم هستما بیشتر

چون موهامو از بچگی کوتاه نکردم بلنده حیفه برم کوتاه کنم دلم میسوزه بعد شروع میکنم به گریه و زاری اونوقته که ددی میگه اشکت دمه مشکته مامی میگه می خواستی کوتاه نکنی داداشیم میگه خوشگل شدی.این از عکس العمل های خانواده ام است

مامیم هم موهاشو روز عیدی کوتاه کرد پسلونه زد شد عروسک مثل نی نی های 3-2 ساله شده

دیگه واقعا برم هههه تو این پست یکمم خاطره تعریف کردما.من ناقلام

اگه تو این چند روز که تصمیم گرفتم نیام پشیمون شدم میام.باشه موافقین؟؟؟

موافق نباشین.............

واقعا از ته دل امیدوارم کار به اونجاها نکشه راستی یکی از دوستان نظر داده بود به زیبایی وبلاگت برس وبلاگم زشته؟

من میرم که الان روده بزرگه روده کوچولو رو که مظلومه میخوره اونم گشنش

اوخ بابام از خواب بیدار شد

بای تا های بعدی

راستی مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید

برعکس شد این بار

بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای

 

نوشته شده در سه شنبه 31 مرداد 1391برچسب:,ساعت 6:48 توسط ملیــــــــــــــکا| |

سلام سلام سلام

امیدوارم حالتون مثل همیشه خوب باشه

روز جمعه مامی ام من را به زور از خواب خوشم بیدار کرد و باعث شد خواب خوشی که میدیم بهم بخوره

میدونی خوابم چی بود؟

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

لازم نکرده بدونی خصوصی بود

بالاخره منم از خواب بیدار شدم و آماده شدیم که بریم رستوران کشتیرانی که مادر بزرگم دعوتمان کرده بود

داداشیم خوابش میومد نمیومد با ما بیرون

ما هم اول رفتیم خونه ی مادربزرگ(مادری) گلم که خیلی دوسش میدارم حتی پدربزرگم رو

دم در خونشون همه ایستاده بودند.

دایی بزرگم یعنی دایی داوود با دختر های گلش مهدیه و عطیه و پسر خوبش محمد رضا که همسنیم بودند.خانمشان آمنه خانم مهربان هم بودند همراه داماد خوبشان آقا حامد

دایی کوچیکم با دو دختر جیگرشون مریم و محدثه و خانم خوبشان معصومه خانم هم اونجا بودند

خاله بزرگم یعنی خاله عشرت با پسرش سعید و عروس گل و خانمشان ماریا خانم هم در آنجا تشریف داشتند

فقط خاله کوچیکم یعنی خاله رفعت با دختر گلش زینب و دو پسر های گلش احسان و حسین و شوهر مهربانشان اکبر آقا نبودند که واقعا واقعا جاشون خالی بود

زینب یا خاله جون اگر اینو میخونید بوس

هیچی دیگه ما همگی رفتیم رستوران کشتیرانی

رو صندلی های یک میز 22 نفره نشستیم.محدثه کنارم بود.محدثه جون همسن داداشیم است کلاس اول دبیرستان که خیلی باهاش حال میکنم از بس ماهه

افطار خوردیم که یک سوپ عالی هم توش بود که خیلی خیلی خوب بود و گرم و لذت بخش

وسطای افطار شوهر خاله بزرگم یعنی قاسم آقا هم رسیدند و سر سفره نشستند و بعد هم وحید پسر خاله ی خیلی عزیزم که پسر خاله بزرگم است هم آمد.

بعد افطار غذا سفارش دادیم.مثل این که سه نفر پیتزا سفارش داده بودند و یک نفر جوجه کباب و مادربزرگ و پدربزرگم هم ماهی بود مثل این که.بقیه هم کباب مخصوص کشتیرانی را سفارش داده بودند.

تو منوی غذا هاش کباب مخصوص نوشته بود 8 هزار تومن ولی میدونید اون قدیمی بود و قیمت اصلی چند بود؟      یازده تومن

به هر حال بعد از کلی خندیدن و حرف های خوب خوببلند شدیم رفتیم خونه ی مادربزگم

داییم شیرینی خریده بود همگی تو پذیرایی نشستیم مشغول حرف زدن و چیز های دیگر و خوردن شیرینی و چای

بعد هم اومیدیم خونه و فیلم قلاده های طلا رو دیدیم که خیلی قشنگ بود

بعد هم سحری نت خواب

امیدوارم از خاطره ام خوشتون اومده باشه

مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید

بای تا های بعدی

 

نوشته شده در یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:,ساعت 5:50 توسط ملیــــــــــــــکا| |

سلام دوستای گلم

ببخشید دو روز آپ نبودم میدونی چرا؟

لوکس بلاگ نمی دونم چش بود هی نمیاورد به خاطر همین نشد که بشه که حالا شد که بشه که شد من بتونم بیام ایجا که شد!!!!

فهمیدید چی گفتم؟

خودمم نمی دونم

هههههههههه

حالا برید دو تا خاطره ام رو بخونید حالشوببرید

مواظب خودتون و خوبی هاتون باشید

بای تا های بعدی

نوشته شده در یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:,ساعت 5:47 توسط ملیــــــــــــــکا| |

یه بنده خدایی میگفت که یه روز 50 تومن تک تومنی از توی جیب باباش برداشته

بعد از ظهر رفته باهاش یه چیزی خریده بوده

بعدش اومده خونه عذاب وجدان گرفته

رفته از تو کیف مامانش 100 تا تک تومنی برداشته گذاشته تو جیب باباش

نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت 10:1 توسط ملیــــــــــــــکا| |

سلام دوستان گلم

امیدوارم حالتون خوب باشه

اول از همه از همه ی شما که میاید بهم سر می زنید و نظر میذارید خیلی ممنونم که با نظراتون منو خوشحال می کنید

خوب بریم سراغ خاطره ی امروز

امروز ساعت 7 بعد از ظهر بیدار شدم و آماده شدیم که بریم خونه ی خاله بزرگم یعنی خاله عشرت مامان سما و وحید و پسر دیگرش سعید.

افطار اون جا بودیم البته برنامه شهربازی کنسل شد چون سما مهمنون داشت دیگه نشد بریم

افطار اونجا بودیم تا ساعت 11 بعد برگشتیم خونه کار خاصی نکردم.اول یک بستنی نسکافه خوردم الان هم دو تا شلیل

راستی آهنگ جدید ابی و شادمهر رو با نام رویای من شنیدید؟

من الان دارم گوش میدم خیلی قشنگه خیلی قشنگه

قراره اگه جور بشه از 7 تا 11 شهریور با خاله عشرت و مادر بزرگ و پدر بزرگم بریم مسافرت

اولین شلیلم تموم شد

الان هم دارم موزیک می دانلودم بعد هم شب تا صبح فیلم کلپ راک رو میخوام بدانلودم

این قدر بده وقتی تازه میخوام بیام تو اینترنت لب تابم هنگ میکنه

نمیدونم چه ربطی داشت

به هر حال گفتیم دیگه کاریش نمیشه کرد

خوب دیگه چیزی دیگه ای به ذهن عزیزم نمیرسه بنویسم

مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید

بای تا  های بعدی

 

نوشته شده در جمعه 26 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:46 توسط ملیــــــــــــــکا| |

امشب تصمیم گرفتم که کلاس ورزشی شهریور ام را تغیر بدهم بگویید چرا

چون چ چسبیده به را

ههههههههههههههههههههههههه

ولی بدون شوخی تصمیم گرفتم به جای دو و میدانی برم کلاس تکواندو و کتک کاری های باحالش که مصلما از دعواهای زیادی که تا به حال داشتم بیشتر می زنم تا بخورم

میدونید که من چرا تصمیمم عوض شد آیا؟

البته من علاقه ی بسیار بسیار فراوانی به دو و میدانی دارم ولی ورزشگاهی که من میرم زمین دو و میدانی اش استاندارد نیست و پای آدم درد میگیره به خاطر همین تیر ماه زانوم ترکید دیگه

می خوام برم کلاس های تکواندو و شنا با دختر دایی ام مهدیه و شاید هم کلاس هیپ هاپ

روز چهارشنبه هم مادرم برای یک کتاب خرید.کتاب درسی مرور سال پنجم تا میرم ششم برتر باشم

روزی دو سه تا صفحه حل میکنم فکر نکنم تموم بشه

شوخی کردم تمومش میکنم

امروز پنج شنبه شاید با دختر خاله ام سما بریم شهر بازی ارم شاید دختر دایی ام محدثه هم بیاد نیدونم

عین بیکارا نشستم چی مینویسم

یه نگاهی هم به ساعت نکردم ساعت 5 و 54 دقیقه صبحه و من هنوز لا لا نکردم

همه خوابن منم تو تاریکی نشستم دارم از ترس سکته میکنم

من دیگه برم دلم درد میکنه

خیلی خوابم میاد هی میگم دختر مگه مریضی تا صبح بیدار میمونی بعد صبح تا شب میخوابی ها؟؟؟؟

هههههههههههه بعد خودم جوابش رو پیدا می کنم

چون که تو ماه رمضون گشنم میشه دلم ضعف میره سرم گیج میره تشنم میشه باید بخوابم تا جلو گیری از این همه بیچارگی بشه

ها دیدی من چقدر با هوشم

آخ یه چیزی یادم اومد شاید به مدت سه روز تعطیلی عید فطر بریم باغ و آپ نباشم.هم میریم باغ هم شمال و آب بازی و......

خب دیگه واقعا خوابم میاد

برم بخوابم

مواظب خودتون و خوبی هاتون باشید

بای تا......

بقیشو خودتون بگید

 

نوشته شده در پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:,ساعت 5:13 توسط ملیــــــــــــــکا| |

 

چندسال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم.

ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ».

رفتم خواستگاری ؛ دختر پرسید: « مدرک تحصیلی ات چیست »؟ گفتم:« دیپلم تمام »!

گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس!پاشوبرو دانشگاه ».

رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ……برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید:« خدمت رفته ای »؟

گفتم:« هنوز نه »؛ گفت:« مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ».

رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟

گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! علاف! پاشو برو سر کار ».

رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:« سابقه کار می خواهیم »؛ رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ».

دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم».

برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی ». گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد ».

رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:« باید متاهل باشی ».

برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستندگفتند باید متاهل باشی ».

گفتند:« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ».
رفتم؛ گفتم:«باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم».
گفتند:« باید متاهل باشی تا به توکار بدهیم ».

برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!

پ.ن:برگرفته از سایت http://www.projbank.ir

 


نوشته شده در پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:,ساعت 5:4 توسط ملیــــــــــــــکا| |

از اون جایی که دیشب لب تاب نداشتم و نتونستم بیام نت ساعت دو سه صبح خوابیدم

ساعت 10 صبح بیدار شدم بعد ادامه نامه ی مدیرمون رو نوشتم و حسابی عقدم رو خالی کردم هههههههههه

یکم تلویزیون دیدم دوباره ساعت 1 خوابیدم تا دم اذون.افطار خوردم و قبل از شروع سریال خداحافظ بچه نماز خوندم و که اومدم بشینم پای فبلم یوهو برق رفت و من هم دوست داشتم این کار رو بکنم

داداشیم هم تو حموم بود

بعد از چند دقیقه برق اومد من هم اومدم پای نت واینستادم بقیه ی سریال رو ببینم چون از اولش ندیدم حرصم میگرفت بقیش رو ببینم

اومدم پای نت و بعد مامانم و بابام رفتند دکتر داداشیم هم خواب بود.من موندم یک خانه ی بزرگ خالی.طبقه ی دوم که خالیه و طبقه ی سوم و چهارم فقط پر هستند

رفتم یکم غذا خوردم بعد اومدم پای تلویزیون تکرار شاید برای شما هم اتفاق بیفتد را دیدم

حالا فکر نکنید من تپل مپلم ها؟!

هیچی دیگه الان هم داره چمدان پخش میکنه ولی من علاقه ندارم ببینم مامی و ددیم میبینند.

دیگه هم چیزی ندارم بگم فقط یادتون باشه.....

مواظب خودتون و خوبیهاتون هم باشید

بـــــــــــــای تا های بعدیhttp://s16.rimg.info/a9374c2d7b8a381a42079f34284c7bc0.gif

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:8 توسط ملیــــــــــــــکا| |

سلام دوستان ببخشید دیروز آپ نبودم بابام لب تابم رو برده بود برنامه توش بریزه نبود که بیام بعد با آیفون خواستم بیام که انگلیسی می نوشت و من دوست نداشتم

دیروز ساعت 7 و نیم بیدار شدم.یک پیرهن با ساق مشکی پوشیدم چون دختر خاله جونم می خواست بیاد

دختر خالم اومد و باهام کلی حرف زدیم و بازی کردیم.این قدر گله که حد نداره عشقمه مثل خواهرم میمونه میگم وقتی بچش به دنیا بیاد چون من خواهرشم میشم خاله

اسمش سما است.بعد میز افطاری رو چیدیم و بعد از اذان مشغول خوردن شدیم.

روی اپن وسایل رو چیده بودیم که فقط چهار تا صندلی داشت.من و داداشیم و سما و مامانم روی صندلی ها نشستیم و بابام ایستاد افطاری خورد

گفتم بیا جام بشین گفت راحتم

بعد افطاری داشت تیتراژ خداحافظ بچه رو نشون میداد تا شروع بشه که من تند تند وسایل را میبردم مامانم بشوره و جا به جا کنه

شروع که شد نشستم رو مبل و مشغولدیدنش شدم.حرصم گرفت که وقتی سر جای حساس تموم شد

بعدش بفرمایید شام ایرانی ای که سما ندیده بود قسمت رامبد جوان رو گذاشتم و کلی خندیدیم.

خالم و پسر خاله ام یعنی وحید هم آمده بودند.جلوی به فرمایید شام کرم کارامل و پودینگ پرتقال خوردیم بعدش نشستیم حرف زدیم و بعد من و سما و خاله و مامانم با وحید رفتیم مانتو بخریم.من قبلش مانتو خریده بودم همچنین مامیم

سما دو تا مانتو خرید بعد ما رسیدیم خونمون و خاله ام رفت خونشون و سما هم خونه ی خودشون و پسر خاله ام مسجد.هر چی اصرار کردم سما نموند سحر

بابام بدون سحری خوابید بعد من و مامانم ماکارونی و سالاد خوردیم بعد منزدم و بعد خوابیدم

مواظب خودتون و خوبی هاتون باشید

بای تا های بعدی

نوشته شده در چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:,ساعت 21:24 توسط ملیــــــــــــــکا| |

سلام دوست جونی های خوبم.حالتون خوبه؟

من میخوام از خاطره ی تابستان سال 1390 بگم که رفته بودیم تایلند

با هواپیما هفت ساعتی تو راه بودیم که آدم حرصش میگرفت منم خیلی خسته شدم

براتون بعضی عکس هایش را میزارم ولی بیشتر عکس هایش خودم یا خانوادم توش هستند و نمیشه گذاشت.

براتون دونه دونه عکس هارو تعریف میکنم.اولین عکسو میزارم بقیشو برید ادامه مطلب ممنون از توجهتون دوست میدارمتون

 

http://img4up.com/up2/89195772944431212688.jpg


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:44 توسط ملیــــــــــــــکا| |

سلام بچه ها حالتون خوبه؟احوالتون خوبه؟ما هم خوبیم به شکر خدا

دیشب هم مثل همیشه تا صبح ساعت 11 بیدار بودم بعد رفتم رو تخت دراز کشیدم.خوابم نبرد.تصمیم گرفتم برای مدیر مدرسه ام که خیلی ازش بدم میاد نامه بنویسم که دوشنبه هفته دیگه میرم مدرسه برای کاری بدم بهش بخونه تا دق بکنه.از خیلی بدم میاد.اسم کوچیکش مینو است.

بلند شدم یک کاغذ و قلم برداشتم اومدم پشت لب تاب نشستم یک شعری از توی اینترنت نوشتم تا وقتی نامه را شروع به خوندن میکنه دقش بگیره.یه کاری کرده که آدم ازش لجش میگیره.بعد از این که یه شعر نوشتم کاغذ را کنار گذاشتم بعدا بنویسم رفتم بازی اینترنتی کردم کمی هم وبگردی و ایمیل چک کردن

بعد مامانم از خونه ی مامان بزرگم اومد.رفته بود قرآن.هر روز تو ماه رمضون مادر بزرگم قرآن دارند.بعدش رفتم تو بقلش خوابیدم.تا دم افطار خواب بودم.بلند شدم افطار کردم فیلم خداحافظ بچه را هم نگاه کردم.بعد نماز خواندم.بعد هم اومدم دوباره جلوی تلویزیون نشستم شبکه ی کلیک ست فرهاد رو می دیدم داشت فیلم چشمک نشون میداد.فیلم مسخره ای بود.

بعد هم رفتم حموم حسابی موهام رو شستم.اومدم بیرون فوری اومدم پای نت.الان هم نیم ساعت از سحری خوردنم گذشته ما زود میخوریم چون راحت تریم.

دارم رو مغز باباییم کار می کنم بریم استانبول یا دبی.ما قبلا هم به دبی رفته ایم.خیلی خوش گذشته مخصوصا صحراش.

شاید هم با مامانیم و خودم بریم کیش.داداش نمیاد.ههههههههههههه

خوب من دیگه برم می خوام برم خربزه بخورم

دلتون نخواد خیلی شیرین و خنکه

مواظب خودتون و خوبی هاتون باشید.

نظر یادتون نره ها وگرنهhttp://s18.rimg.info/85f72c8ba331c3b4c3bd1298ce019993.gifکه امیدوارم کار به اونجاها نرسه.

بای تا های بعدی

نوشته شده در سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:22 توسط ملیــــــــــــــکا| |

سلام مجدد به دوستان خوبیم.امشب توی اینترنت داشتم یک وبلاگ دیگری را آپ میکردم که پدرم گفت بلندشید بریم بیرون غذا بخوریم.

من هم فوری شلوار جین با یک مانتوی تنگ طوسی پوشیدم.از این شال هایی هستند که رویشان شعر نوشته سرم کردم.سوار ماشین شدیم.اول یک دوری زدیم بعد دم رستوران فر کثیف توی عباس آباد منطقه هفت.ما از منطقه 3 بلند شدیم رفتیم منطقه 7 چون ساندویچاش و سیب زمینی هاش بیسته.من و مادرم و پدرم چیز برگر سفارش دادیم داداشیم هم استیک با پنیر یک سیب زمینی هم تنگش.гамбургер

تموم که شد تو خیابون دور زدیم و برگشتیم خونمون.الان هم می خوام برم اتاقم رو با زور مامی و ددی ام مرتب کنم.دیگه چی کار میشه کرد؟؟؟

شکمم داره میترکه.تازه یک چهارم ساندویچ هنوز مونده و نخوردم.بیش تر سیب زمینی خوردم.من عاشق سیب زمینی هستم.خیلی دوست میداریم.بعضی اوقات آرزو میکنم کاشکی من سیب زمینی دوست نداشتم چون آدمو چاغ میکنه ولی من رو وزن نرمال هستم ماشالا.

این هدفونم تو گوشم اعصابم رو خورد کرده.بدم میاد.مجبورم این جوری گوش کنم چون بقیه دارند تلویزیون تماشا میکنند.تو اتاقم هم آنت وایرلس نمیده.همه چی به نفه داداشیمه آنتن درست بقل گوش اتاقشه.تازه راحت می تونه بره فیسبوک ولی من حوصله دانلود فیلتر شکن ندارم دانلود نمیکنم برم میرم شبکه اجتماعی فیس نما.شما هم خواستید بیاید ثبت نام کنید باحاله.این پست طولانی شد.دیگه برم.الان غرغر شون شروع میشه.

مواظب خودتون و خوبیاتون هم باشید.

بای تا های بعدی

پ.ن:امروز ساعت دو شب احسان حدادی برمیگرده ایران

نوشته شده در دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:24 توسط ملیــــــــــــــکا| |

وای وای سلام بچه ها حالتون خوبه؟

اومدم هوینجوری خاطره ی امروز رو بنویسم

امروز کار خاصی نکردم از افطار دیروز تا 10 صبح بیدار بودم و از ساعت 2 شب تا 10 صبح پای اینترنت بودم.بعد هم رفتم رو تختم دراز کشیدم با پی اس پی مشغول بازی جی تی ای شدم.تا ساعت 11 بازی کردم بعد هم تا 12 مجله خوندم.چشام سنگین شد گرفتم خوابیدم.

تا دم اذان مغرب خواب بودم.بعد بابام بیدارم کرد که چند دقیقه مونده تا اذان پشو نماز قضای ظهرتو بخون.من بلند شدم با گرگیجه اومدم توی هال نشستم و به تلویزیون خیره شدم.داشت ربنا را میگفت.اذان رو گفت و من مثل چی دوییدم تو آشپزخونه.اول یک کاسه آش خوردم بعد هم مامان جونیم برای من و داداشیم میگو سخاری درست کرده بود دلتون نخواد.میگو که تمام شد با یک لیوان آب خنک افطاریم را تموم کردم.فوری با یک ظرف دو تاشلیل و یک آلو به هال رفتم و جلوی تلویزیون نشستم و مشغول خوردن شدم.خداحافظ بچه شروع شد و منم شروع به دیدنش کردم.فیلم قشنگیه ولی این قسمتش بســــــــــــــیار مزخرف بود.اه اه اه اه.

بعد که فیلم تموم شد 15 رکعت نماز خوندم.نماز قضای ظهر و عصرم و بعد نماز مغرب و اعشا.

بعد نمازم الان اینجا نشستم مثل خل و چل ها دارم چرت و پرت می نویسم.چی کار کنیم دیگه تو مرداد برنامم همینه دیگه.

تو تیر ماه کلاس اسکیت و دو و میدانی و بسکتبال میرفتم که بعد از 7 و 8 جلسه زانوم ترکید.به خاطر همین نرفتم.توی مرداد هم که دارم روضه میگرم برم کلاس هلاک میشم.بعد شهریور کلاس شنا با دختر دایی ام ثبت نام می کنم.کلاس هیپ هاپ و دو و میدانی هم ثبت نام میکنم و بعد دیگه مدرسه ها و شروع کلاس ششم

بچه ها جونی نظر یادتون نره.دوست میداریمتون.مواظب خودتون و خوبی هاتون باشید.

بای تا های بعدی

نوشته شده در یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:,ساعت 21:46 توسط ملیــــــــــــــکا| |


Power By: LoxBlog.Com